** داستان کوتاه روزی که امیر گریه کرد! **
*************
کودکی امیر وقتی خواهر ها و برادرهایش همه توی این حیاط با بچه های فامیل بازی می کردند، وقتی روزهای تابستان کوتاه تر از روزهای گرم این سال ها بود وقتی پاییزهایش با آن درخت انار کهنسال بیشتر از آن که اضطراب مشق های ننوشته باشد روزهای باران پیاپی بود، در خواب گذشت. خوابی که سی سال طول کشید.
امیر پنج ساله یک روز اردی بهشت ماه وقتی آب نو به حوض فیروزه ای انداخته بودند، خلاف سنت اهل این خانه لباس هایش را درآورد و پرید وسط آب. آن روز پنج شنبه بود و ساعت دوزاده ظهر و هنوز خواهر برادرهای بزرگ تر از مدرسه برنگشته بودند. توی خانه امیر بود و ماماجانش و دو تا خواهر کوچک ترش.
سمانه و سمیرا که دو قلو بودند و سه سالگی شان تازه تمام شده بود.
برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید