** داستان کوتاه و بسیار زیبای آخه من یک دخترم ! **
**********************
مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود.
من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول.
برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی هایم هم متوجه نقص عضو او نمی شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می کردم.
فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه می کردند و پدر و مادرها که سعی می کردند سوال بچه خود را به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می شدم و گهگاه یادم می افتاد که مامان یک چشم ندارد...
برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید