** داستان کوتاه و پر معنا چگونه می توانم مثل تو باشم **
***********
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد ،
کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند .
سنگ زیبایی درون چشمه دید .
آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد .
در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود .
کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد .
مرد گرسنه هنگام خوردن نان ، ...
برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید