داستان کوتاه ازدواج مجدد
** داستان کوتاه ازدواج مجدد **
این داستان برگرفته از یک داستان واقعی ست
خواندنش 2- 3 دقیقه بیشتر زمان نمیبره
پیشنهاد میکنم از دست ندین
*****************
گفتم حاجی قربون دستت عجله دارم
گفت چی میخوای؟
گفتم:زنم بچه دار نمیشه.یه برگه میخوام برای طلاق یا ازدواج مجدد
گفت....
برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید
*** گفتم حاجی قربون دستت عجله دارم
گفت چی میخوای؟
گفتم:زنم بچه دار نمیشه.یه برگه میخوام برای طلاق یا ازدواج مجدد
گفت باشه فقط یه لحظه صبر کن
گوشیشو در آورد و به یکی زنگ زد و گفت:بیا بیرون کارت دارم
پنج دقیقه بعد یه جوان همسن من اومد بیرون و گفت:بله بابا
پیرمرده گفت:پسرم برو سر خیابون و دوتا ساندویچ برای ما بیا
مرد جوان با لبخند گفت:بابا دوباره؟چشم الان میرم میارم
پیر مرده رو به من کرد و گفت: منم 27 سال پیش مثل تو فکر می کردم
و از زنم اجازه ی ازدواج مجدد گرفتم
اما بجای اینکه زن دوم بگیرم.رفتم این پسرو به فرزندی گرفتم
الان قاضی شده و من و مادرش بهش افتخار میکنیم
منم به این کار نیازی ندارم..اینجا میشینم که هم روزم بگذره
هم چشم امثال شمارو باز کنم
موفقیت این پسر و زندگی خوب من بخاطر دعاهای زنم بوده و هست
پسرم زن شریک زندگی هست نه فقط به دنیا آورنده ی بچه
حدود یه ربع با پیرمرده حرف زدم و حرفهاش به دلم نشست
بلند شدم و با لبخند گفتم:پدر جان خیلی خیلی ممنون
رفتم خونه و از زنم معذرت خواهی کردم و بعد چند وقت یه بچه به فرزندی گرفتیم
بعد از حدود دو سال به حکم خداوند و در کمال نا باوری زنم حامله شد
الان 5 سال از اون روزی که با پیرمرده حرف زدم می گذره
و من پدر 2 تا پسر هستم و خدا شاهده بینشون هیچ فرقی نمیزارم
***
ارسالی از"محمد پور صمد - شیراز "