داستان خواندنی و حیرت انگیز فرعون و شیطان
** داستان خواندنی و حیرت انگیز فرعون و شیطان **
**************
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت.
برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید
***************************
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟
ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد.
بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود میآید.
باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست
کوروش بزرگ
فرعون هر چه هم داشت خدا به او داد.. ولی قدر این نعمت را ندانست و زود باد کرد.. همچون بلعم باعورا که چارتا دستمال به دست تعریف و تمجیدش کردن که کارو به جایی کشوند که بره موسای پیامبرو نفرین کنه.. خدایی که به او قدرت استجابت دعا داد را فراموش کرد و به تکبّر افتاد.. ای خدا کمکمون کن که هیچگاه خودمونو گم نکنیم.