** داستان کوتاه زرنگ باش **
***************
پدر چهار تا بچه اینها را گذاشت توی اتاق و گفت اینجاها را مرتب کنید تا من برگردم.
میخواست ببیند کی چه کار میکند. خودش هم رفت پشت پرده.
از
آنجا نگاه میکرد میدید کی چه کار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد
حساب و کتاب کند برای خودش.
یکی از بچهها که گیج بود یادش رفت.
برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید