دانلود موزیک های قدیمی و خاطره انگیز - دانلود آهنگ جدید

در این وبلاگ آهنگ های خاطره انگیز قرار داده خواهد شد

دانلود موزیک های قدیمی و خاطره انگیز - دانلود آهنگ جدید

در این وبلاگ آهنگ های خاطره انگیز قرار داده خواهد شد

مشخصات بلاگ

در این وبلاگ آهنگ های خاطره انگیز قرار داده خواهد شد
آهنگ های زیبای جدید
و آهنگ های درخواستی

آخرین نظرات
  • ۱۱ فروردين ۹۵، ۱۸:۴۲ - جواد خاکسار
    ممنون
لینک باکس

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان جالب» ثبت شده است

** داستان کوتاه گل شمعدانی **


************


حتما بخونید مخصوصا آقایون

***


توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه

می خرد نگاه می کردم. چه مانکن هائی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز.

زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است

ور می رفت و شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های

خشک شده را جدا می کرد. از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد ،

از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود...



برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان کوتاه و پر معنا چگونه می توانم مثل تو باشم **


***********


مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد ،

کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند .

سنگ زیبایی درون چشمه دید .

آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد .

در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود .

کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد .

مرد گرسنه هنگام خوردن نان ، ...




برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان کوتاه روزی که امیر گریه کرد! **


*************


کودکی امیر وقتی خواهر ها و برادرهایش همه توی این حیاط با بچه های فامیل بازی می کردند، وقتی روزهای تابستان کوتاه تر از روزهای گرم این سال ها بود وقتی پاییزهایش با آن درخت انار کهنسال بیشتر از آن که اضطراب مشق های ننوشته باشد روزهای باران پیاپی بود، در خواب گذشت. خوابی که سی سال طول کشید.

امیر پنج ساله یک روز اردی بهشت ماه وقتی آب نو به حوض فیروزه ای انداخته بودند، خلاف سنت اهل این خانه لباس هایش را درآورد و پرید وسط آب. آن روز پنج شنبه بود و ساعت دوزاده ظهر و هنوز خواهر برادرهای بزرگ تر از مدرسه برنگشته بودند. توی خانه امیر بود و ماماجانش و دو تا خواهر کوچک ترش.

سمانه و سمیرا که دو قلو بودند و سه سالگی شان تازه تمام شده بود.



برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان کوتاه و جالب خر دانا **


*********


یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.

خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید. بعد از اینکه روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود.

روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت.

خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که «یک عمر برای این بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام مرا به گرگ بیابان می سپارند و می روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را می بیند.



برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان جالب الاغ حکیم **


**************

الاغ خاکستری دوست داشت یک جهانگرد بشود و همه ی دنیا را ببیند.

او راجع به جهانگردی چیزهای زیادی شنیده بود. با خودش فکر می کرد اگر به همه جای دنیا سفر کند و همه چیز را به چشم خود ببیند حتما یک الاغ دانا و حکیم می شود.
بنابراین الاغ خورجینش را از وسایل مورد نیاز پر کرد و به راه افتاد.



برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید



ابزار هدایت به بالای صفحه