** داستان کوتاه و طنز باشگاه **
**************
چند مرد در رختکن یک باشگاه ورزشى مشغول لباس پوشیدن بودند که تلفن یکیشون که روى نیمکت بود زنگ زد. مرده گوشى را
برداشت، دکمه صداى بلند آن را فعّال کرد و شروع به حرف زدن کرد. توجه بقیه هم به مکالمه تلفنى او جلب شد.
مرد: سلام
زن: عزیزم، منم. تو هنوز توى باشگاهى؟
مرد: آره
زن: من الان توى مرکز خرید هستم. اینجا یک مغازه، پالتو پوست خیلى قشنگى داره که قیمتش سه میلیون تومنه. از نظر تو اشکالى نداره
بخرم؟
***
برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید
برداشت، دکمه صداى بلند آن را فعّال کرد و شروع به حرف زدن کرد. توجه بقیه هم به مکالمه تلفنى او جلب شد.
مرد: سلام
زن: عزیزم، منم. تو هنوز توى باشگاهى؟
مرد: آره
زن: من الان توى مرکز خرید هستم. اینجا یک مغازه، پالتو پوست خیلى قشنگى داره که قیمتش سه میلیون تومنه. از نظر تو اشکالى نداره
بخرم؟
***
برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید