دانلود موزیک های قدیمی و خاطره انگیز - دانلود آهنگ جدید

در این وبلاگ آهنگ های خاطره انگیز قرار داده خواهد شد

دانلود موزیک های قدیمی و خاطره انگیز - دانلود آهنگ جدید

در این وبلاگ آهنگ های خاطره انگیز قرار داده خواهد شد

مشخصات بلاگ

در این وبلاگ آهنگ های خاطره انگیز قرار داده خواهد شد
آهنگ های زیبای جدید
و آهنگ های درخواستی

آخرین نظرات
  • ۱۱ فروردين ۹۵، ۱۸:۴۲ - جواد خاکسار
    ممنون
لینک باکس

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

** داستان کوتاه دفترچه مشق دخترک فقیر **


*************


معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد



برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید

** داستان کوتاه و بسیار زیبای آخه من یک دخترم ! **


**********************


مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود.

من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول.

برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی هایم هم متوجه نقص عضو او نمی شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می کردم.

فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه می کردند و پدر و مادرها که سعی می کردند سوال بچه خود را به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می شدم و گهگاه یادم می افتاد که مامان یک چشم ندارد...


برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان کوتاه میلیونر ژاپنی و چشم دردش! **


********************


می گویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرص ها و آمپول ها را به خود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.

وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند.


برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان کوتاه و پند آموز بخت بیدار **


*****************


روزی روزگاری در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.

پیر خردمندی وی را پند داد تا برای ...


برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان کوتاه و بسیار زیبای شکست قلب جغد پیر **


****************


جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود.زندگی را تماشا میکرد.رفتن و ردپای آن را.و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند.

جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند.



برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید

** داستان کوتاه اولین باری که همسرم از من خواست با زن دیگری برای شام بیرون بروم! **


**************************


ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلکه در دل حس میشوند.لطفا به این ماجرا که دوستم برایم روایت کرد توجه کنید.

اومیگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهدبرد.


برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید

** داستان جالب الاغ حکیم **


**************

الاغ خاکستری دوست داشت یک جهانگرد بشود و همه ی دنیا را ببیند.

او راجع به جهانگردی چیزهای زیادی شنیده بود. با خودش فکر می کرد اگر به همه جای دنیا سفر کند و همه چیز را به چشم خود ببیند حتما یک الاغ دانا و حکیم می شود.
بنابراین الاغ خورجینش را از وسایل مورد نیاز پر کرد و به راه افتاد.



برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید



** داستان آموزنده سلام بی جواب **


********************


روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."

سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟"



برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید



** داستان کوتاه و آموزنده “مرد خسیس و ثروت زیادش” **


***************



روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .


او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.


برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان کوتاه زرنگ باش **


***************


پدر چهار تا بچه این‌ها را گذاشت توی اتاق و گفت این‌جاها را مرتب کنید تا من برگردم.

می‌خواست ببیند کی چه کار می‌کند. خودش هم رفت پشت پرده.

از آن‌جا نگاه می‌کرد می‌دید کی چه کار می‌کند، می‌نوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند برای خودش.
یکی از بچه‌ها که گیج بود یادش رفت.


برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


ابزار هدایت به بالای صفحه