دانلود موزیک های قدیمی و خاطره انگیز - دانلود آهنگ جدید

در این وبلاگ آهنگ های خاطره انگیز قرار داده خواهد شد

دانلود موزیک های قدیمی و خاطره انگیز - دانلود آهنگ جدید

در این وبلاگ آهنگ های خاطره انگیز قرار داده خواهد شد

مشخصات بلاگ

در این وبلاگ آهنگ های خاطره انگیز قرار داده خواهد شد
آهنگ های زیبای جدید
و آهنگ های درخواستی

آخرین نظرات
  • ۱۱ فروردين ۹۵، ۱۸:۴۲ - جواد خاکسار
    ممنون
لینک باکس

۴۳ مطلب با موضوع «داستان کـوتاه» ثبت شده است

** داستان جالب مردی در سردخانه **


**********


ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ

ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود دربِ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد آخرِ وقتِ کاری بود.

ﺑﺎ ﺍﯾن که ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ و ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐَﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ


برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید

** داستان کوتاه پادشاه و انگشترش **


**********



توی کشوری یه پادشاهی زندگی میکرد که خیلی مغرور ولی عاقل بود

یه روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند ولی رو نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود

شاه پرسید این چرا این قدر ساده است ؟

چرا چیزی روی آن نوشته نشده است ؟
فردی که آن انگشتر را آوره بود گفت: ...

برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید

** داستان کوتاه درویش تهی دست **


**********


درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟



برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان کوتاه رشوه هوشمندانه **


***********


کشاورز مستأجری با صاحب خانه اش جر و بحث داشت. ماه ها بود که کارشان شده بود اره بده و تیشه بگیر! اما هیچ کدامشان هم یک ذره کوتاه نمی آمد.

تا این که کشاورز تصمیم گرفت به دادگاه شکایت کند.

بنابراین پیش وکیلی رفت و از او خواست که راه پیروز شدن را به او نشان بدهد.



برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


×× داستان کوتاه و بسیار زیبای دختر هوس باز ××


××××××××××××××


هر روز با یک نفر در حیاط دانشگاه بود.در کل دانشگاه بد نام بود و همه ازش بد می گفتند.

نمی دونید وقتی در موردش حرف بدی می شنیدم چطور آتیش می گرفتم اما راستش حرف هایشان دروغ نبود.

فقط خدا و دوستم مرتضی می دونستند من ازش خوشم میاد.

البته نه مثل پسرای دیگه که از اون خوششون میومد،نمی دونم چطور براتون بگم که جنس دوست داشتنم فرق داشت.

مرتضی گفت:چرا ازش خوشت میاد؟نگاهی کردم و گفتم:معصومه!


برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید

×× داستان کوتاه درویش یک دست ××


×××××××××××


درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود.

در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه می خورد.

روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه هایی بخورد که باد از درخت بر زمین می ریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود،

تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش آورد. تا پنج روز، هیچ میوه ای از درخت نیفتاد.


برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


×× داستان کوتاه و آموزنده کمک به رقبا ××


×××××××××××


یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه ها، جایزه بهترین غله را به دست می آورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود.

رقبا و همکارانش، علاقه مند شدند راز موفقیتش را بدانند.

به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند.

پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته عجیب و جالبی روبرو شدند.


برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


×× داستان کوتاه ثروتمند شدن بخاطر نگهداری از پدر ××


×××××××××××××


مردی چهار پسر داشت هنگامی که در بستر بیماری افتاد،

یکی از پسرها به برادرانش گفت: «یا شما مواظب پدر باشید و از او ارثی نبرید، یا من پرستاری اش می کنم و از مال او چیزی نمی خواهم؟!»

برادران با خوشحالی نگهداری از پدر را به عهده او گذاشتند و رفتند.


برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید

** داستان کوتاه گل شمعدانی **


************


حتما بخونید مخصوصا آقایون

***


توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه

می خرد نگاه می کردم. چه مانکن هائی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز.

زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است

ور می رفت و شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های

خشک شده را جدا می کرد. از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد ،

از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود...



برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان کوتاه و پر معنا چگونه می توانم مثل تو باشم **


***********


مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد ،

کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند .

سنگ زیبایی درون چشمه دید .

آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد .

در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود .

کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد .

مرد گرسنه هنگام خوردن نان ، ...




برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


ابزار هدایت به بالای صفحه