دانلود موزیک های قدیمی و خاطره انگیز - دانلود آهنگ جدید

در این وبلاگ آهنگ های خاطره انگیز قرار داده خواهد شد

دانلود موزیک های قدیمی و خاطره انگیز - دانلود آهنگ جدید

در این وبلاگ آهنگ های خاطره انگیز قرار داده خواهد شد

مشخصات بلاگ

در این وبلاگ آهنگ های خاطره انگیز قرار داده خواهد شد
آهنگ های زیبای جدید
و آهنگ های درخواستی

آخرین نظرات
  • ۱۱ فروردين ۹۵، ۱۸:۴۲ - جواد خاکسار
    ممنون
لینک باکس

۴۳ مطلب با موضوع «داستان کـوتاه» ثبت شده است

** داستان کوتاه و غم انگیز آن سوی پنجره **


**********


در بیمارستانی، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.

یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود.

اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.

آن ها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند.


برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان کوتاه و زیبای معنای دوست داشتن **


***********


خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می کردند،

کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای.

اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آنقدری گیرشان می آمد که فقط شکمشان را به سختی سیر کنند. اما یک سال بدون هیچ علتی، محصول کمی بیشتر از حد معمول بدست آمد، در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول بدست آوردند...


برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان کوتاه و بسیار زیبای قانون بیمارستان **


**********



پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خون آلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش می کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.»

پرستار گفت: «این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید.»




برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان کوتاه روزی که امیر گریه کرد! **


*************


کودکی امیر وقتی خواهر ها و برادرهایش همه توی این حیاط با بچه های فامیل بازی می کردند، وقتی روزهای تابستان کوتاه تر از روزهای گرم این سال ها بود وقتی پاییزهایش با آن درخت انار کهنسال بیشتر از آن که اضطراب مشق های ننوشته باشد روزهای باران پیاپی بود، در خواب گذشت. خوابی که سی سال طول کشید.

امیر پنج ساله یک روز اردی بهشت ماه وقتی آب نو به حوض فیروزه ای انداخته بودند، خلاف سنت اهل این خانه لباس هایش را درآورد و پرید وسط آب. آن روز پنج شنبه بود و ساعت دوزاده ظهر و هنوز خواهر برادرهای بزرگ تر از مدرسه برنگشته بودند. توی خانه امیر بود و ماماجانش و دو تا خواهر کوچک ترش.

سمانه و سمیرا که دو قلو بودند و سه سالگی شان تازه تمام شده بود.



برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان کوتاه و جالب خر دانا **


*********


یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.

خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید. بعد از اینکه روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود.

روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت.

خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که «یک عمر برای این بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام مرا به گرگ بیابان می سپارند و می روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را می بیند.



برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان کوتاه دعای کشتی شکستگان **


*************


  یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند.
دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به 2 قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند کدام زود تر به خواسته هایش می رسد.ا

نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف کرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.


برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان کوتاه و خنده دار خاطره به یاد موندنی دانشگاه **


برا خودم جالب بود


*********************


دانشگاه بودم وقته خالی داشتم رفتم سر کلاس اخلاق اسلامی توی اون یکی دانشکدمون مهمان نشستم که استاد گفت :

شما که نیشت بازه پاشو برو تخته رو پاک کن ,منم گفتم نمیرم استاد!!!

گفت ینی چی ؟چرا نمیری؟


برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان کوتاه و خنده دار سوء تفاهم **


************

( خیلی قشنگه حتما بخونید )

من تقریباً تو دستشویی نشسته بودم که از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت:

سلام حالت خوبه؟

من اصلاً عادت ندارم که تو دستشویی مردانه هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم به حرف زدن باهاش،

اما نمی دونم اون روز چِم شده بود که پاسخ واقعاً خجالت آوری دادم؛


برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان کوتاه مردی که در حمام زنانه کار می کرد **


****************

پیشنهاد میکنم این داستان بسیار زیبا رو حتما بخونین


*


نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود

با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت

او از این راه هم امرارمعاش می کرد هم ارضای شهوت.

گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.



برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید

** داستانی زیبا درمورد کوروش کبیر! **


***************


کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.

سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوش شان رسانید...



برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


ابزار هدایت به بالای صفحه