دانلود موزیک های قدیمی و خاطره انگیز - دانلود آهنگ جدید

در این وبلاگ آهنگ های خاطره انگیز قرار داده خواهد شد

دانلود موزیک های قدیمی و خاطره انگیز - دانلود آهنگ جدید

در این وبلاگ آهنگ های خاطره انگیز قرار داده خواهد شد

مشخصات بلاگ

در این وبلاگ آهنگ های خاطره انگیز قرار داده خواهد شد
آهنگ های زیبای جدید
و آهنگ های درخواستی

آخرین نظرات
  • ۱۱ فروردين ۹۵، ۱۸:۴۲ - جواد خاکسار
    ممنون
لینک باکس

۳۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان آموزنده» ثبت شده است

** داستان کوتاه مردی که در حمام زنانه کار می کرد **


****************

پیشنهاد میکنم این داستان بسیار زیبا رو حتما بخونین


*


نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود

با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت

او از این راه هم امرارمعاش می کرد هم ارضای شهوت.

گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.



برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید

** داستانی زیبا درمورد کوروش کبیر! **


***************


کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.

سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوش شان رسانید...



برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان کوتاه نامه **


******************


ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺧﺎﻧﻮﻣﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺍﺯ ﺳﺮﮐﺎﺭ، ﺩﺭ ﻧﺎﻣﻪ
ﺍﯼ ﻧﻮﺷﺖ : ﻣﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺑﺎ
ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ...
.

.
ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﺨﻮﺍﺏ ﻗﺎﯾﻢ
ﺷﺪ ﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ !!!



برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان دانشمند و آکواریم شیشه ای **


******************


روزی دانشمندی آزمایش جالبی انجام داد. او یک آکواریم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه ای در وسط آکواریم آن را به دو بخش تقسیم کرد.

در یک بخش، ماهی بزرگی قرار داشت و در بخش دیگر ماهی کوچکی که غذای مورد علاقه ماهی بزرگ تر بود.



برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان خواندنی و حیرت انگیز فرعون و شیطان **


**************


فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.

فرعون یک روز از او فرصت گرفت.


برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان کوتاه دفترچه مشق دخترک فقیر **


*************


معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد



برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید

** داستان آموزنده تعبیر خواب **


*****************


مردی داشت در جنگل‌های آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید.

به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و ...


برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان کوتاه و بسیار زیبای آخه من یک دخترم ! **


**********************


مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود.

من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول.

برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی هایم هم متوجه نقص عضو او نمی شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می کردم.

فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه می کردند و پدر و مادرها که سعی می کردند سوال بچه خود را به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می شدم و گهگاه یادم می افتاد که مامان یک چشم ندارد...


برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان کوتاه میلیونر ژاپنی و چشم دردش! **


********************


می گویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرص ها و آمپول ها را به خود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.

وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند.


برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


** داستان کوتاه و پند آموز بخت بیدار **


*****************


روزی روزگاری در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.

پیر خردمندی وی را پند داد تا برای ...


برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


ابزار هدایت به بالای صفحه