** داستان کوتاه و بسیار زیبای شکست قلب جغد پیر **
****************
جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند.
برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید
** داستان کوتاه و بسیار زیبای شکست قلب جغد پیر **
****************
** داستان کوتاه اولین باری که همسرم از من خواست با زن دیگری برای شام بیرون بروم! **
**************************
** داستان جالب الاغ حکیم **
**************
الاغ خاکستری دوست داشت یک جهانگرد بشود و همه ی دنیا را ببیند.
او راجع به جهانگردی چیزهای زیادی شنیده بود. با خودش فکر می کرد اگر به همه جای دنیا سفر کند و همه چیز را به چشم خود ببیند حتما یک الاغ دانا و حکیم می شود.
بنابراین الاغ خورجینش را از وسایل مورد نیاز پر کرد و به راه افتاد.
برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید
** داستان آموزنده سلام بی جواب **
********************
روزی
سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت
ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را
دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از
این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."
سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟"
برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید
** داستان کوتاه عشق مادر **
***************
برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید
** داستان کوتاه و آموزنده “مرد خسیس و ثروت زیادش” ** *************** او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند. برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید
روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی
زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را
به آن دنیا ببرم .
** داستان کوتاه ازدواج مجدد **
این داستان برگرفته از یک داستان واقعی ست
خواندنش 2- 3 دقیقه بیشتر زمان نمیبره
پیشنهاد میکنم از دست ندین
*****************
گفتم حاجی قربون دستت عجله دارم
گفت چی میخوای؟
گفتم:زنم بچه دار نمیشه.یه برگه میخوام برای طلاق یا ازدواج مجدد
گفت....
برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید
** داستان کوتاه و آموزنده “شکست غیر ممکن” **
***************
مدرسهی کوچک روستایی بود که بهوسیلهی بخاری زغالی قدیمی، گرم میشد.
پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و همکلاسیهایش، کلاس گرم شود.
روزی، وقتی شاگردان وارد محوطهی مدرسه شدند، دیدند مدرسه در میان شعلههای آتش میسوزد....
برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید
** داستان کوتاه زرنگ باش **
***************
پدر چهار تا بچه اینها را گذاشت توی اتاق و گفت اینجاها را مرتب کنید تا من برگردم.
میخواست ببیند کی چه کار میکند. خودش هم رفت پشت پرده.
از
آنجا نگاه میکرد میدید کی چه کار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد
حساب و کتاب کند برای خودش.
یکی از بچهها که گیج بود یادش رفت.
برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید
** داستان کوتاه تصادف **
*****************
یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری می کنه
بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه.
ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.
***
برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید